به حرم می روم . تنها . قبل از آنکه از خانه بیرون بیایم , به همسرم گفته ام : مي خواهم تنها به زيارت بروم .
اعتراضي نکرد . دلواپس ، اما مجبور , پذيرفت . آيت الكرسي خواند و پشت سرم فوت کرد :
- خدایا به تو می سپارمش ، ای امام غريب , خودت مواظبش باش .حق داشت دلواپسم باشد . آخر من کور بودم و او چشم من بود . همیشه , هرجایی که می رفتم , او دلسوزانه همراهی ام می کرد و بی هیچ منتی مرا با خود به اینسوی و آنسوی می برد . حالا تصمیم گرفته ام بدون کمک او به حرم بروم و این تصمیم , او را نگران ساخته بود . با همسرم خداحافظی کردم و از پياده روي طولاني خيابانها را تا حرم عصا زنان طي كردم . به حرم که رسیدم ، برف شروع به باریدن کرد . باد سردی زوزه می كشید و ذرات ريز برف را چونان شلاقی درد آور بر صورتم مي کوبید . بی توجه به شدت سرما , از صحن مسجد گوهرشاد گذشتم و وارد حرم شدم . کفشهایم را به کفشداری سپردم و به سمت ضریح امام حرکت کردم. در میان ولوله و شلوغی زائرین , جایی را در کنار ضریح برای خود باز کردم و همانجا نشستم . حسی به من می گفت که امروز در حرم اتفاقی خوش بوقوع خواهد پیوست همان حس که مرا در آن سرمای سرد زمستانی به حرم کشانده بود . با این امید به دعا و راز و نیاز با امام مشغول شدم . از امام خواستم سفره عنایتش را در خانه دل پرامید من بگستراند و چشم بی سویم را به من باز گرداند .
- : خدایا این دیگر چه امتحانی است ؟ یکی از چشمهایم را در کودکی و به مرض آبله از دست دادم و حالا نیز چشم دیگرم را دردی و سوزشی کوچک بیکباره کور و بی نور کرده است.ای امام هشتم عنایتی کن و مرا از این سیاهی و ظلمت رهایی بخش .
آنروز در کارگاه کوچکم مشغول كاربودم كه ناگهان سوزشي درچشمم حس كردم . بي اختيار چشمم را خاراندم . سوزش و درد بيشتر شد . ازشدت درد بر زمین افتادم . كارگاه دربرابرنگاهم مغشوش و درهم و گم شد . ديگر چيزی نمی ديدم. بدبختي سايه بختك وارش را برزندگي ام فرو افکند و نا اميدي چونان خوره بر جانم افتاد , فقط گریه بود که همراهی ام می کرد و تسکینم می داد .تا آنکه دیشب آن خواب عجيب را ديدم .
دراتاقم خوابيده بودم كه روشني نوري را پشت پلكهاي بسته ام حس كردم, گرمايي تمامي وجودم را پر کرد . چشم گشودم , شبح پر نوري دربرابر ديدگان نابینایم وضوح پیدا کرد . دستي از میانه نور به سويم کشیده شد و چشما نم را نوازش داد. صدایی به گوشم آمد . صدایی که از جنس خاک نبود . آسمانی بود :
- چرا نا اميدي ؟
گفتم :
- چشمانم آقا ، چشمانم كورشده اند.
گفت : - چرا به ديدن ما نمی آیی؟ در خانه اميد ما به رويت باز است . بیا , منتظرت هستیم .
پنجه در ضريح می افکنم و چشمان بي سويم را برمشبكهاي آن می مالم . اشک در خانه چشمان بی سویم حلقه می زند .آنقدرمی گريم , آنقدر با امام به استغاثه و راز و نياز مشغول می شوم تا خوابم می برد.
باد گرمی از آنسوي رملها مي وزد و بر صورتم سيلي داغ مي نوازد . عطش بد جوری بر جانم افتاده است و برلبهايم . آب طلب می كنم ، اما هيچكس صدايم را نمی شنود ، نگاهم را به هر سو می چرخانم . جز رمل و بيابان و خاک, چيزي به نگاهم نمی آید ، نا اميدی چونان خوره بر جانم می افتد .
پيشاني بررملها می كوبانم و با صدای بلند خدا را فریاد می کنم . ناگهان ازگودي محل برخورد پيشاني ام بررملها , چشمه اي می جوشد , آبي زلال و پاک از چشمه جاری می شود . مشتي از آب را به دهان می برم ،آبی بس گوارا و شیرین است . عطشم فرو می نشیند . به تصویر خود در ذلال آب خیره می شوم . باورم نمی شود . من بینا شده ام و عکس خود را در ذلال آب می بینم . فریاد می کشم و سر به آسمان می برم . مردي غرق در نور و روشنایی , با قامتی بلند و ردایی سبز برتن روبروی با من ایستاده است . قامتش آنچنان بلند است, که گويي تا آسمان قد كشيده و بالا رفته است . صورتی نوراني و متبسم دارد . چونان که گويي آسماني پر از ستاره لبخند بر چهره اش نشسته است .
آن مرد قامت بلندش را خم می کند و زير بازويم را می گیرد :
- برخيز.
از جا برمی خیزم . مرد نوراني می گوید :
- حالاكه سيراب شده اي برو . همسرو پسرت منتظرتو هستند .
از خواب بیدار می شوم . مرداني بالاي سرم ايستاده اند و با چشمانی بهت زده مرا می نگرند . كسي مرا به آغوش گرفته است و مي بوسد.او را می شناسم . علی است . فرزندم.
- علي جان تو اينجا چه مي كني ؟
علي با حيرت و ناباوری به من خيره می شود . چهره و نگاهش را کاملا روشن و واضح می بينم . فرياد می زنم :
- من مي بينم ! من ترا می بینم . من همه را مي بينم .من بینا شده ام.
از حرم كه بيرون می آییم , همسرم منتظر ما ست . جلو می دود و با تحیر به چشمان من خیره می شود.
– تو می بینی ؟ باور کنم که می بینی ؟
- آری. باور کن . من می بینم. با چشمانی که از عنایت آقا ودیعه گرفته ام .
دانه هاي سپيد برف در برابر نور چراغهاي روشن خيا بان مي رقصند و فرود می آیند. با ولع به تماشای رقص فریبنده و زیبای برفها می ايستم . انگار هيچ وقت از دیدن اينهمه زيبايي , سير نخواهم شدموضوعات مرتبط: شفا یافتگان



