خاطره ی زیر ، از یکی از خادم های حضرت رضا ست (آقای حمد عبدالهزاده مهنه)،

دکتر، دوست عزیز همکشیکمان، دستگاه فشارسنج را در آسایشگاه عَلَم کرده بود تا فشار خون بچهها را صلواتی اندازه بگیرد. باد بازوبند فشارسنج که خوابید، گفت: «عالیه! دوازدهونیم روی هشت.»
معلوم بود که عالیست؛ متبرک به یاد دوازده امام و امام هشتم. فقط آن «نیم» وصلهی ناجوری بود بر این ترکیب قشنگ. خدا کند حال دلمان همیشه دوازده روی هشت باشد!
باتشکر از تنها ترین زائر
موضوعات مرتبط: خاطرات
تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۱۵ | 0:10 | نویسنده : امیر ثابتی |
حالا خانهاش در مشهد به واسطه فیض و پناه ملتمسان دعا تبدیل شده است، خیلیها نزد عمو اسدالله میآیند و از او میخواهند زمانی که آن بالا گنبد طلای حضرت رضا(ع) را در آغوش گرفته است، برایشان دعا کند.
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
تاريخ : دوشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۰۲ | 7:45 | نویسنده : امیر ثابتی |
شیفت من تمام شده بود و برای استراحت به آسایشگاه می رفتم، قبل از رفتن تصمیم گرفتم قدمی در صحن ها بزنم. دختر کوچکی حدود 9 ساله را دیدم با چادر سفیدی بر سرش که برای کبوترها دانه می ریخت.و هر مشت دانه ای که می ریخت زیر لب چیزی می گفت.جلو رفتم و سلامی گفتم
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۹/۱۵ | 0:43 | نویسنده : امیر ثابتی |
نميتوانست دستش را تکیه بدهد به میلهها و با چشم، کوپه هشت قطار را تا جایی دنبال کند که محو و نادید ميشود. از بس با دست به شیشهها کوبیده بود دستش کوفته شده بود. شمارش از دستش رفته بود که چند بار وقت رد شدن قطار، دنبالش دويده و داد زده بود تا سلامش را به آقا برسانند
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۹/۱۵ | 0:42 | نویسنده : امیر ثابتی |
اوایل سال ۷۲ بود و گرماى فکه بيداد ميكرد. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مىخواندیم و مراحل کار را شروع مىکردیم و گره و مشکل کار را در خود مىجستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۹/۱۵ | 0:29 | نویسنده : امیر ثابتی |
کشیک کفشداری بودم؛ معمولا بین ما خادمان رسم است که اگر حاجت یا مشکلی داشته باشیم، غذای نوبت كشيكمان را نذر زائر حضرت(ع) ميکنیم.
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
تاريخ : جمعه ۱۳۹۱/۰۹/۱۰ | 14:18 | نویسنده : امیر ثابتی |
تازه سفره ي صبحانه را جمع کرده بوديم که زنگ منزل به صدا در آمد. در را که باز کردم چشمم به شيخ حسن افتاد. شيخ حسن، روحاني جوان و درس خواني بود که در همسايگي ما مستأجر بود و گاهي درس هايمان را با يکديگر مباحثه مي کرديم. هميشه يک لبخند مليح، ميهمان لبانش بود، امّا اين بار از آن ميهمان هميشگي خبري نبود. نگران و مضطرب به نظر مي رسيد
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
تاريخ : جمعه ۱۳۹۱/۰۵/۲۰ | 14:34 | نویسنده : امیر ثابتی |
یه آقایی در مشهد برام تعریف کرد که روزی کفش ورزشی خوبی برای پسرم خریده بودم اما اون نپسندید و قرار بود بریم کفشا رو عوض کنیم.
کنار مغازه ام ایستاده بودم که دیدم پدر و پسری خیلی فقیر ،با لباسهای پاره و حتی پسر پای برهنه بود،اما شاد و خوشحال در حال رد شدن از روبروی من هستند.کنجکاو شدم و دقت کردم ببینم کجا میرند؟ و کی اند؟
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
کنار مغازه ام ایستاده بودم که دیدم پدر و پسری خیلی فقیر ،با لباسهای پاره و حتی پسر پای برهنه بود،اما شاد و خوشحال در حال رد شدن از روبروی من هستند.کنجکاو شدم و دقت کردم ببینم کجا میرند؟ و کی اند؟
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۱/۰۵/۰۸ | 6:57 | نویسنده : امیر ثابتی |
تقریبا هرسال توفیق پابوسی امام رضا علیه السلام رو داشته ام یادم میاد وقتی نوجوون تر بودم خیلی سعی میکردم وقتی مقابل حرم آقا متوجه گنبد میشم ذکر سلام رو خیلی با لفظ و قلم و صحیح اداکنم:
اما خاطرۀ من اینکه یه وقت که مشهد بودم
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
"السلام علیک یا ابا الحسن یا علی بن موسی الرضا ورحمة الله و برکاته"
اما خاطرۀ من اینکه یه وقت که مشهد بودم
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۱/۰۵/۰۸ | 6:51 | نویسنده : امیر ثابتی |
به خود گفتم بهتر است ماجرا را به آقا بگویم. عرض کردم آقا من هیچ پول ندارم، فرمود من هم ندارم، گفتم پس چه کار کنیم فرمود برویم. بدون پول حرکت کردیم از حسینیه آقا پیاده آمدیم تا سر خیابان، منتظر ماندیم ناگهان دیدیم از آخر خیابان چهارمردان جوانی با دوچرخه به سرعت می آید.
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۴/۲۱ | 23:58 | نویسنده : امیر ثابتی |
تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۴/۲۱ | 23:47 | نویسنده : امیر ثابتی |
آن روزها من فقط یک بچه بودم که تو را به خاطر همبازی شدن با کبوترهای بقعه هایت و آب خوردن از سقاخانه اتْ با کاسه های طلایی اش، دوست میداشتم.
آنچه از تو در خاطر کودکانه ام مانده بود، نوازش پرهای رنگی خادمانت بر روی صورتم بود و عطر گلابی که وقت زیارت، لباسم را خوشبو میکرد.
موضوعات مرتبط: خاطرات
ادامه مطلب
تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۳/۲۴ | 0:54 | نویسنده : امیر ثابتی |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید



